«س»، واژی با معنای هستی و بن مضارع کوتاه (زادُفت) از مصدر اصلی (ورزاد) سختن، یا زادفت مصدرهای فرزندی آن (ورزادبر)؛ مانند «سستن و سشتن» است؛ که معنای «سخت، سنجیده، یا بهسز+ ا» را میرساند که معنای خویشاوند «ساخت» است؛ و یا از مصدر سفتن با معنای تراشیدن و بِهسازی (سُنبهزدن و سابیدن) است که همگی به بهینگی معنای هسته واژه میانجامد. اینک این کاوه (کشف) را در نمونگان زیر به «بر»رسی میسپاریم. در نمونگان زیر، گونه هر یک از «س»ها را جداسازی نکردهایم؛ به جز برخی نمونگان و این کار باید در آیند انجام شود.
1. س+ بد
«بد» در اینجا، زاد بَفتن است که گونهی کمینه بافتن است که در انگلیسی «پد: ped» گفته میشود. «س+ بد» یعنی چیزی که بفت و بافت بهینه دارد. شاید هم «سب+ د» و از ریشه سفتن باشد که کمینه ساف و ساب با پسوند همراهی (د) است.
2. س+ بوس (سپوس)
«بوس»، زاد بوختن است که ورآمدگی و بوز و بزرگ شدن را نشان میدهد (بوسیدن نیز یعنی جلوآمدگی لب) و «پوس» نیز زاد پوختن است که ورآمدگی و بیرون بودگی را نشان میدهد؛ مانند پوزه سگ یا پوزه دیوار. «پوس» با پسوند نمونهساز «ت» میشود «پوست» که بیرونه چیزی را نشان میدهد؛ مانند پوش و پوشیدن و پوشاک. «س+ پوس» یعنی پوست و روی برتر چیزی؛ مانند پوست گندم که ارزش غذایی بسیاری دارد.
3. س+ پاس
«پاس»، زاد (بن مضارع) از ورزاد (مصدر اصلی) پاختن است. ساخت و پاخت یعنی «خَلَقَ فَسَوَّی» ساخت یعنی درست کردن و پاخت یعنی ساف و راس و ریس کردن برای ماندگاری و نگهداری آن. لازمه معنای پاختن، ماندگاری و نگهداری است نه معنای آن. س+ پاس یعنی بِهپاخت برای ماندگاری و نگهداری چیزی.
4. س+ پاه
«پاه»، زادبَر (بن مضارع فرزندی) از ورزادبر (مصدر فرزندی) پاستن است؛ خود پاس، زاد پاختن است. س+ پاه یعنی پاخت بهینه برای ماندگاری و نگهداری از چیزی. و چه نیکوست نام «سپاه پاسداران» که سختی و درستی، سه بار در آن بازآوری شده است و براستی سپاس از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
5. س+ پس
«پس»، زاد پختن است که به معنای از میان رفتن خشکی و تیزی و خامی؛ و آنگاه پخته شدن چیزی است. همراهه (لازمه) «پس»، گذر زمان است. ازینرو، پس به معنای گذر زمان نیست (بعد) بلکه همراهه پس، گذر زمان است. س+ پس یعنی پختگی بیشتر که همراه معنای آن، گذر زمان بیشتر است.
6. س+ پر
«پش»، زاد «پختن» میباشد و ورزادبر «پشتن»، زادبر «پر» را میآورد. پختن یعنی پخته شدن که همراهه (لازمه) آن ورآمدگی و جلوآمدگی چیز پخته است؛ مانند انجیر پخته. ازینرو، «پش+ م»، آن چیز ورآمده و بالاآمده است و «پژ» نیز یعنی ورآمده و پژمرده یعنی مردن و فروافتادگیِ ورآمدگی و برجستگی چیزی. «پش به معنای چیز جلوآمده است (که البته همانند ریشه پاختن، همراهه معنایی «نگهداری» نیز در آن است. یعنی پشم چیز برآمده و سبب نگهداری بدن چارپایان میشود. یکی از نمونگان پش، گلمیخها و تسمههای فلزی برآمده روی چیزی است که سبب بهینگی و نگهداری آن میشود. دهخدا: «پش: بند آهنین و سیمین که بر صندوق و در زنند. آهنجامه»: از آبنوس دری اندر او فراشته بود؛ به جای آهن، سیمین همه پش و مسمار» ابوالمؤید. «پَر»، زادبرِ «پشتن» است و به معنای چیز جلوآمده نگهدارنده و خارا (فلزی) است؛ و «س+ پر» یعنی سخت و سنجیده بودن آن «پر». البته معنای «پر» چیز فلزی برآمده نیست؛ بلکه آن نیز یک نمونه از «پر: چیز برآمده و نگهدار» است. «پر» پرنده نیز یعنی همان چیز برآمده بر تن آن؛ که نگهدارنده وی در برابر سرما و آسیبها است؛ در کنار پش+ م که بر تن گوسفند برآمده است. البته سخواژ دیگری نیز پیشتر برای پره و پروانه گمانه کرده بودیم؛ که از پیشوند دژساز «پ» با زادفت رفتن یعنی «ر» درست شده بود؛ یعنی چیزی که میرود، ولی رونده نیست و میماند؛ مانند «پره» و «پروانه». اما «پر+ واز» یعنی رهایی و وزش بیشینه.
7. س+ پُردن
«پُش»، زاد «پُختن» است. ورزادبر (مصدر فرزندی) آن، پُشتن است. پُش نیز معنای نزدیک به پَش (برآمده و جلوآمده) دارد. پُشته یعنی پُرشده و برآمده. «پُر» زادبرِ پشتن است. ما پس از پُر کردن گنجایش آنچه باید انجام دهیم، آن را به دیگری میسپریم تا او دنباله کار را پیبگیرد و کار بر سر+ ان+ جام (پرشدگی بهینه گنجایش) برساند. شاید هم به معنای «بُردن» بهسزا و سُخته و سَخته چیزی نزد کسی باشد؛ سپردن و سفارش.
از آنجا که «م» یکی دیگر از زادواژهای «ف» است، مردن نیز یعنی پر شدن گنجاش عمر. چنانکه «ب» نیز زادواژ دیگر «ف» است و بُردن نیز معنایی شبیه مردن دارد؛ یعنی چیزی که گنجایش ماندنش نزد کسی پر شده است. این ریشه با معنای «توفی» یعنی به گونه کامل دریافت کردن، در زبان عربی، نزدیک است.
8. س+ پی+ د
«پی»، زاد پیختن و به معنای پیش آمدن است؛ که لازمه آن «پی+دا» و «نمایان» شدن است. س+ پی یعنی نمایانی بیشینه. سپی+ دار یعنی درختی به رنگ نمایان؛ و «د» نیز پسوند همراهی است: سپید.
9. س+ پنج
«پنج» از ریشه پنختن است و زاد دیگر آن نیز پنز (پنزه) است و پنس انگلیسی نیز (گیره) از همین پنک (گرفتن دردآور با دو ناخن یا دو انگشت یا پنجه) و پنجه فارسی است. پنک به معنای وجب نیز آمده است که از همان پنجه و پنختن است. پَنت و پنتاگون (پنجگوش، پنجضلعی) نیز از ریشه پنختن است و پنچ و پنچر نیز گویا یعنی پنجه خورده و «سوراخ شده»؛ مانند پانچ انگلیسی. پنج را نیز به سبب پنج انگشت بودن پنجه گویند.[1] س+ پنج گویا به معنای به خوبی در پنجه و گیر چیزی بودن. سرای سپنج یعنی دنیایی که تو را سه پیچ کرده است.
10. س+ پند
«پن»، زاد پفتن؛ یعنی شکفتگی و بزرگ شدن است؛ که با پسوند همراهی «د» آمده است. پند یعنی همراه با شکفتگی و بزرگ شدگی. «س+ پند» یعنی همراه با شکفتگی بهینه.
11. س+ پوختن
«پوختن»، گونهی بیشتر از پُختن است؛ که به برآمدگی و جلوبودن از یک سو و تو خالی شدن از سوی دیگر میانجامد؛ که پوک، «پوز+ ه» و پوس+ ت را میسازد. در گویش میبدی، واژه سپوزه نیز داریم. «س+ پوزه» یعنی برآمدگی بیشینه یا از سه سو برآمدگی. شاید معنای جلو آمدگی متعدی نیز باشد؛ یعنی به جلو بردن چیزی؛ مانند زمان پرداخت بدهی، یا به جلو بردن بیش از اندازه چیزی، که به تجاوز و فرو شدن در چیز دیگری میانجامد.[2]
12. س+ پیناز
«پی»، زادفت پیختن و به معنای پیش و جلو آمدگی و برجستگی است و «ناز» از ناختن به معنای جنبشی از سر داشتن؛ یعنی «ناز» کردن. پی+ ناز یعنی ناز برجسته و س+ پیناز یعنی ناز خیلی بسیار و بهینه. گویا پیناس یعنی ناز بیجا؛ که تنبلی و بیعملی از آن بر میآید.
13. س+ تاره
«تار» زاد «تافتن» است و زاد دیگر آن نیز «تاب»+ ش است. «س+ تار» و «س+ تاره» یعنی تافت و تابشِ به سزا و مدیریت شده و بهینه: «و عَلاماتٍ و بِالنَّجمِ هُم یَهتَدون» نحل، 16. ستارگان هم سبب زیور و زیبایی و چشمنوازی هستد و هم برای راهیابی.
14. س+ تاک
«تاک»، زاد تاختن است. تاختن یعنی به سویی شتافتن و «س+ تاک» یعنی برون جهیدگی بهینه؛که به رویش شاخه نورسته گفته میشود.
15. س+ تایش
«تا»، زادفت تافتن است و «تای و تاب» نیز زادهای دیگری از آنند. «تاف و تاب» یعنی چیزِ «آف و آب» (یعنی در هم پیوسته) را به گونه تابدار و پیچا، باز کنند (مانند فنر) تا بتواند در هنگام نیاز، نیرویش را آزاد کند؛ بنابراین تاب، همان توان (تَو، زاد تفتن است و تَو+ان نیز یعنی گیری و فنری کردن چیزی برای بهرهوری در هنگام نیاز) است. تا کردن نیز یعنی بر چیزی چیره شدن و تازدن آن و گذر کردن از آن دشواری (آفته). س+ تایش یعنی بهره بهینه از دشواریها و تبدیل آفتگیها به تاب و توان؛ معنایی شبیه «ش+ تاب». از آنجا که در تابیدن، معمولا دو چیز بر هم میتابند و به هم میپیوندند، «تا» یعنی جفت و هم پیوند. «بیتا» یعنی بیمانند و همتا یعنی همانند و «س+ تا» یعنی آن کسی که در این پیوند و ارتباط، برتر است. تو را میستایم یعنی تو را در این پیوند، برتر میدانم. یا سخانی که ستا و برتر هستند، تای تو میکنم. تاب به معنای نیرو است و در معنای روشنی نیز با همین معنای نیرو و تابش و موجداری پیوند دارد.
16. س+ تبر
«تب»، زاد تفتن است و زادهای دیگر آن «تن، تم و تل» است. «تف» یعنی گیر انداختن یک چیز وزان و روان در جایی که به «تل»نبار و در«تن»یدگی آن میانجامد. خود واژه تب نیز یعنی افزایش دما و «تم» نیز یعنی افزایش تراکم و فشردگی غبار یا مِه. ازین رو، «س+ تب+ ر» معنایی مانند «س+ تن»، «س+ تل»، «س+ تم» و «س+ تا» دارد که همانا چند لا و چند تا و کلفتی و تراکم داشتن است.
17. س+ تل
«تل»، نیز زاد تفتن است و به معنای گیر دادن به یک جریان که لازمه آن، آزار دیدن یک چیز وزا و رونده است: «سَتَل: آزار دادن» دهخدا از برهان و آنندراج. به تالاب، که آب در آن گیر میافتد نیز «سَتَل» گویند: «آب گیر و تالاب و استخر». برهان، آنندراج؛ «آبگیر و آن را استل و ستخر و استخر» نیز گویند» از جهانگیری. ازینرو، «سَتل» هم یعنی جای گیر انداختن آب؛ ستل آب. «ستل» میتواند با زاد «ست» از سفتن، و پسوند «ل» نیز باشد.
18. س+ تم
«تم»، زاد تفتن است و زادهای دیگر آن «تب، تپ، تل، تَو، تن، و تَ» است. «ف» یعنی وزش که با پیشوند دژساز «ت»، این وزش، گیر میافتد. لذا تل ریگ یعنی جایی که ریگ روان، گیر افتاده و انباشته شده است. تف دادن نیز یعنی گیر انداختن چیزی در گرما. تب نیز همین است و تپ نیز یعنی گیر از روان شدن و درجا جنبیدن و گاه، «تپ+ ل» شدن. «تم» نیز یعنی رهانشدن و در هم فشردگی؛ مانند در هم شدن گَرد یا مِه و تیره و تار شدن دید. اگر ریشه تفتن برای انسان به کار رود، یعنی جلوگیری از رهایی و در «تن»+ گ نا گذاشتن؛ که با رنج همراه است. خود تَنگ و تُنگ نیز گویااز تفتن با پسوند «ک، گ» است. «تن» نیز یعنی در هم تنیده و به هم پیوسته که از ریشه تفتن است. از این رو معنای دهخدا از «تم» کاستی دارد؛ زیرا ریشه واژه را گویا درنیافته است و از کاربرد آن معنایی به دست آورده است: «تم: آفتی است که در چشم پیدا میشود: ز بس گَرد، چشم جهان تَم گرفت؛ ز بس کشته، پشت جهان خم گرفت» اسدی. «تم»، تن+ها (تنها نیز به معنای گیرافتاده و محدود شده و از ریشه تفتن است) به معنای محدود کننده و «آف+ ت» در چشم نیست و در اصل هم به معنای آسیب نیست؛ به معنای گیرانداختن و تنگنا و محدود کردن است که همراهه (لازمه) آن، آسیب و رنج است. س+ تم یعنی گیرافتادن و تنگنا و رنج بیشتر. «تَوَ+ر» و «تب+ ر» نیز ابزار جلوگیری جداساز و تنهاساز و جلوگیرنده از یک پیوند یا حرکت (رشد) است. تم+ ام عربی نیز با تفتن «تَم» فارسی در ریشه و معنا ماننده است. «تَمَّ» یعنی به اندازه یا محدوده خود رسید.
19. س+ تون
«تُو» از تفتن است و تُف نیز یعنی توده آب دهان. تُو یعنی گیر و پیوند میان چیزهایی که سبب نیرو و «تو+ان» میشود. هرگاه این «تو»دگی و «تو+ان» بهینه شود، «س+ تو+ ن» ساخته میشود. یعنی «تو»ده همراه (پسوند ن) با توان بیشینه و بهینه. ستوان نیز یعنی توان بالاتر و «استواری مضبوط. دهخدا» مضبوط یعنی همان تفتن و گیرانداختن که گفتیم.[3]
20. س+ تُ+ ر+ دن
«ر»، هسته واژه و زادفت «رفتن» میباشد که یکی از زادهایش «رد» است؛ رد شدن یا رد انداختن یا ردیابی. شاید هم از زادفت «رختن» یا ورزادبرهای آن باشد؛ که معنای نشان (رخ)، آشکاری (رک)، رویش (رس)، روشنی (رُش) و … دارد. «ت» پیشوند دژساز آن است و «تُر+ د» یعنی از میان رفتن آن «رد» یا نشان یا آشکاره چیزی. س+ تر+ دن یعنی پاک کردن و محو کردن آن رد و نشان. با توجه به واژه دیگر «سترون» گویا بهتر است که «ر» را زادفت «رفتن» بگیریم که زاد آن هم رَد و رَو میشود و با س+ ت+ رو+ ن سازگار است.
21. س+ ت+ رو+ ن
«رو»، هسته واژه و زاد رفتن است. «ت» پیشوند دژساز و «س» پیشوند بهینگی است؛ س+ ت+ رو+ ن یعنی به گونه کامل جلوی رفتن و دنباله چیزی را گرفتن: «عقیمسازی».
22. س+ تو
«تُو»، زاد «توفتن» است یعنی با شتاب به سوی چیزی رفتن و آن را در درون گرفتن یا به درون آن شدن. زادهای توفتن «توب، توب (توبُ در ایتالایی یعنی لوله و در انگلیسی هم تُیوب یعنی محفظه لاستیکی مایعات)، توو، توم (توم+ ار: تومار یعنی چیز تودار و در هم پیچیده)، تول، توی، تود و تو» میباشند. توپیدن و توفنده یعنی یورش به چیزی و به درون آن رفتن. توف+ان یعنی یورش برنده و درون شونده به جایی که بهروال (معمولا) نمیتوان درون آن شد؛ نوشتن توفان فارسی، با «ط» عربی، شایسته نیست. «س+ تو» یعنی به خوبی چیزی را هدف گرفتن و درون آن شدن و «زرناسره» را که روکش نقره دارد و درونش را استادانه با مس پر کردهاند، ستو گویند که عربی شده آن ستوق است؛ ازینرو شاید زادفت «س+ توختن+ ر» باشد و به معنای توز و توش و توس نزدیک باشد. «تو+ ر» نیز یعنی چیزی که با آن برای شکار ماهیها یورش میبرند و محفظهای برای گرفتن آنها یا گرفتن پرندگان یا نگهداری آنان است.
23. س+ تور
«تو»، زاد توفتن و به معنای شتابان به سویی رفتن است و به درون آن شدن است. ازینرو، زادفت «تو» یعنی «تو رفتگی» و «تور» یا «تو+ ر» به معنای سوراخ و به درون رفتگی هست. و چیز تو رفته، «تیره» نشان میدهد. برخی میوگان را به سبب «ترشی» و نفوذ آنها، «تور» گویند و دلیران را نیز به سبب توفتن و «یورش بیباکانه به درون» سپاه دشمن «تور» میگویند. «تور» یعنی شتابان و بیباک و بیمحابا (وحشیگون) به سویی رفتن.[4] «تور» انگلیسی به معنای گردشگری، یا همریشه توختن (توشتن: تور) است که به معنا آموختگی و توشهبرگیری میآید و یا همریشه «توفتن» که به معنای نفوذ کردن در جایی است برای استثمار (به تور انداختن و شکار) است. «س+ تور» یعنی استری که وحشیگونی و رمندگی و گریزپا بودن آن بهین و بهرهپذیر شده است: «اسب توسن و ناآرام؛ [که] در پارس بسیار استعمال کردهاند» دهخدا از انجمنآرا و آنندراج. واژه «تور» گویا از ریشه توختن و ورزادبرِ توشتن: تور است و برادر زاده توس+ ن است و گویا «تو+ر» از توفتن باشد و تفاوتهایی در معنا دارند که اگر خدا بخواهد، روزی به آن میپردازیم.
24. س+ تودن
«تود»، زاد توفتن است و به معنای چیزی را به سویی روانه کردن یا در درون چیز دیگری نهادن که از این دید، به معنای تفتن و «تل» نزدیک میشود و واژه «تود+ ه» از همین جا است؛ یعنی برآمدگی: «آسمان نسبت به عرش آمد فرود؛ ورنه بس عالی است پیش خاک تود». مولوی و شاید درخت توت نیز به سبب توده بزرگ بودن و میوه توت نیز به سب بر هم سوارشدن بافتهای دانهگون آن، «تود» و «توت» گفتهاند. پس تود یعنی چیز برآمده و قله و کوه (و کوه+ان) و «س+ تود» یعنی برآمدگی بیشینه و بهینه. کسی را ستودن یعنی او را برآمدهتر و قلهتر از دیگران دانستن.
25. س+ توه
بر پایه هنجار سخواژی، «توه» زاد «توفتن» یا زادبرِ توستن (از ریشه توختن) است.[5] «تو» و «تور» یعنی تو رفتگی یا شتابان به سویی رفتن و رمش. «توه» هم به معنای «پرده» و لا و تو است و هم به معنای تورفتگی و رمش و گریز. «س+ توه» یعنی در تو و لا و پرده و تور، بیشینه بهتنگ آمدن یا درماندگی و گریز بیشینه. اگر «توه» را از توستن (زاد توختن) بگیریم، توس یعنی بهره مندی (توز[6] و توشه) و تنعم و «س+ توه» یعنی تنعم و نازپروردگی بیشینه که لازمه آن درماندگی در دشواریها است.[7] (توس: سلامتی؛ توس نمودن: به سلامتی نوشیدن. ناظم الاطباء) این سخواژ هنجارین است ولی از دید معنا پیچش و ناسازگاری دارد. اما اگر ستوه را «س+ تَ+ وه» بدانیم؛ که آ+سخوانی آن «ستوه» بشود، معنای بهتری دارد: «وه» از «وستن» و بستن و پیوستگی است و پیشوند «ت»، دُژساز است؛ پس «تَوَه» یعنی بریدن پیوند و تنها کردن کسی و «س+ تَوَه» یعنی کسی را سخت تنها و درمانده کردن. خوانش دشوار آن، واژه را به سوی «آسخوانی» یعنی آسانخوانی»[8] کشانده است. این سخواژ هم پیچش و آسیب ساختاری دارد و سنجیده نیست. به هر روی، «ن+ س+ توه» یعنی ستیزنده و ستیها و جنگاور و پایورز.
26. س+ تیز و ستیغ
«تیز و تیغ»، زاد تیختن هستند و ستیز و ستیغ یعنی تیز و تیغ بهینه.
27. س+ جاف
«جاف»، ریشه جافتن است؛ که زادفت آن «جا» میشود و زاد دیگر آن «جام» است. س+ جاف یعنی جای بهتر!
28. سُ+ روش
«رُوش»، زاد «روختن» است که با پسوند «ن» همراهی میشود «روشن». زاد دیگر روختن، روز است. س+ روش یعنی بسیار روشن و نورا که نام جبرئیل و فرشته است؛ معنای سروش شبیه «بهروز» است: «فرّخت بادا روش؛ خنیده گرشاسب هوش» شعر کهن فارسی.
29. سَ+ رَون، س+ رو، سَ+ رُف+ تن
«رَو»، زاد رفتن است و س معنای برتری و بالایی میدهد؛ سَ+ رَون: یعنی بالا روندگی (شاخ حیوانات».[9] گویا از همین ریشه است واژه «س+رَو» که برای آسخوانی «سَرو» شده است. نیز «س+ رُف+ ه» که از «رُفتن» است. «س+ رُفتن» یعنی روبیدن راه گلو با تازش نفس به برون: سُرفه.[10] گویا خود واژه «س+ ر» نیز به معنای بالا است که از پیشوند «س» با زادفت رفتن (ر) درست شده است؛ و سر زدن آفتاب نیز یعنی بالا آمدن آن. «اف+ سر» نیز یعنی بالاتر، بالاسر. البته سرشت نامگذاری برای اندامها، نباید پسینی بوده باشد و شاید از ترکیب واژها ساخته شده باشد؛ نه پس از تراشهای پیشوند و پسوندی؛ که البته این واژسازی استادانه، ناسازگاریای با داشتن توانش تجزیه سخواژی و پیشوند و پسوندی ندارد.
30. سُ+ رود
«رود»، زاد روفتن است و اگر رود را به معنای رفتن بدانیم، از زاد «رو+ د» درست شده است. گمانا که رود را به از آن رو که راهش را میروبد و خس و چیزها را با خود میبرد، رود گویند، چنان که روده نیز خوراک گوراش شده را میروبد و به بیرون میبرد. «رون»[11] زاد دیگر روفتن است و به معنای «سبب» گرفتهاند؛[12] و شاید ساز را از این رو که سبب آواز و روفتن رنج روان میشود «رود» نامیدهاند. «س+ رود» یعنی آواز بهینه: «همی خورد هر کس به آواز رود؛ همی گفت هر کس بشادی سرود» فردوسی.[13]
31. سَ+ رند
«رن»، زادفت رفتن است که با پسوند «د» همراهی آمده است. «س+ رند» یعنی رفتن بهینه چیزی از جایی و ماندن چیزهای دیگر که سزاوار رفتن نبودهاند. از این رو، آنچه از سرند بیرون میرود (گرده و ریزه)، خواسته ما است؛ ولی در «درشت بالا» (درشت پالا: آبکش)، آنچه در بالا میماند، خواستنی است. رن+ ده کردن نیز از ریشه رفتن و ورزادک (مصدر جعلی) رندیدن است؛ مانند رنده کردن خیار.
32. س+ زا
«زاو» بیشنه «زَب» است. زَفتن (زب) یعنی استادی و زبردستی و مدیریت در گذاشتن هر چیزی در جای خود و بهره از آن. «زب+ ان» واژها و خوراکیها را در جای خود میگذارد تا به بهره برداری برسند. چیزها را زفت دادن یعنی هر چیزی را در جای خودش گذاشتن. زافتن گویا مدیریت و تناسب بخشی نیرومندتر را گویند و «زاو» یعنی «استاد هر فن و پیشه ای» ناظم الاطباء. و طبعاً «استاد بنا و گلکار» برهان قاطع و ناظم الاطباء؛ و «بنا و سازنده عمارت» فرهنگ نظام. استاد و بنا و سازنده را نیز به سبب تناسب بخشی و مدیریت بر چیزها و بهره گیری از هر چیزی در جای خودش، «زاو» گویند که این زاوش، به بهینگی و سَختی و سُختگی آن ساخته میانجامد. از این رو تن خوش تنیده و ساختمان متناسب را «زاو» گویند: «زاو، ابدان را مناسب ساخته ست؛ قصرهای منتقل پرداخته ست» مولوی. «بس مناسب صنعت است این شهره زاو؛ کی نهد بر جسم اسب او عضو گاو» مولوی. کسی که تنش متناسب باشد و توانش را به درستی و «استادانه» مدیریت کند، او «زاو» یعنی «پهلوان و زبردست (برهان) خواهد بود. زاو کوه نیز یعنی جای مناسبی از کوه که طبعا شکاف یا جایی برای آسودن یا در امان بودن است. زاویه نیز واژه فارسی و به معنای شکافه و گوشه متناسب و نیز چیزی که برای تناسب بخشی در برهای (ابعاد) سازه، باید به خوبی دیده و مدیریت شود. زاب به معنای صفت (از برهان) و ویژگیای است که در به تناسب در چیزی نهاد اند. و زابل نیز یعنی خوش ساخت و متناسب. گیرا اینکه «زیفتن» نیز پیوندی با «زافتن» دارد؛ زیرا چیزی که زاوه و متناسب است، «زیو+ ر» و «زیب+ا» خواهد بود و چیزی که زابا باشد، سبب «زوب» و «زور» و نیرومندی بیشینه است و زور و پهلوانی و استادی از به جا بودن چیزها بر میخیرد؛ اگر تاب و توان در جای درستی به کار برود، «زور» نامیده میشود.[14] «س+ زا» یعنی بهترین مدیریت و تناسب بخشی و نیرومندی و زیبایی. «ز+ بر» نیز از زفتنِ «بَرِ» چیزی آمده است. ز+ بر دست، یعنی زاوهتر و چیرهتر و مدیرتر و استادتر در دستواره و هنر مدیریت بر چیزی. همین «ز» به عنوان زادفت «زفتن» با پسوند ورزادک (مصدر جعلی) فعل «زدن» را میسازد. تیر زدن یعنی تیر را به خوبی مدیریت کردن تا به همان شکافی که باید، بنشیند؛ درست مانند معنای «تیر اندازی» که انداختن نیز یعنی محاسبه شده تیر را از چله جدا کردن. «ز» زادفت زفتن و پسوند همراهی «ن»، یا «زن» (زاد زفتن) نیز یعنی کسی که مدیریت چیزها و کارهای خانه و زندگی را انجام میدهد؛ «ز» زفتن و «ن» همراهی. زادهای دیگر «زافتن»، «زام، زال، زای و …» است که زال نیز همان معنای خوشتراش و به ساخت و به ویژگی است. سخواژ بیشتر این واژه در «سخواژ شهواژ ف» و «سخواژ شهواژ خ» در بخش «سختن» و «ساختن».
33. س+ کار
«کار»، زادبرِ کاش+ تن است و کاش، زاد «کاختن». کار یعنی کاشتن چیزی برای برداشت و بهره که گویا در آغاز «کار» بیشتر یک کوشش کِش آب ورزانه» بوده است. «شکار» یعنی کار بهینه. ولی «س» در «س+ کار»، زادُفت «سِختن» است که به معنای «سزا» است. سکار یعنی سزای کار: «به دار دنیا چون برفروخت آتش ظلم؛ سکار آن به جهنم همی خورد چو ظلیم» سوزنی. سکار در اینجا به معنای سزای این کار است؛ نه به معنای زغال؛ افزون بر این که آتش اگر بسوزد، خاکستر میکند نه این که زغال بماند.
34. س+ کو
«کو» زاد کَفتن است. کَفتن یعنی ساف؛ ساف بودن یا ساف کردن با جداسازی اضافات. کف یعنی ساف کردن و جدا سازی چیزی از چیز دیگر: «شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید که قطره قطرهٔ خونش به ناردان ماند». سعدی. «کَف» یعنی چیز ساف. کفه ترازو، کفشت (کَوش)، کفچه و … از آن است. «کَپ» زاد دیگر آن است. کَپَه یعنی کَفه ترازو یا نیمه رو ساف هندوانه یا … . کَپان نیز یعنی ترازوی یک کفه، کَپَه کردن یعنی دو نیم کردن به گونهای که روی هر نیمهای ساف باشد. کپ+ چه یعنی کفگیر که ساف و برای سافی کردن است. «کَت» زاد دیگر کَفتن و به معنای چیز ساف است؛ مانند تخته و تخت شاهی؛ که نیمکت از آن است.کَفت (کِتف) را نیز به سبب ساف بودن استخوانش «کَت» گویند. و چون چیز ساف جای مناسبی است، کت را به معنای جا به کار میبرند؛ بُت کت (بت کده). زاد دیگر کَفتن، «کَم» است، کم نیز چیز ساف و سافی کننده. کَم همان الک و پرویزن است؛ گِرده توری ساف و لبهدار برای جدایش و سافی. ش+ کم نیز یعنی گوارشگر و الک کننده بهینه غذا. کَما نیز یعنی بالشتک گردی که خمیر بر آن پهن کنند و به تنور بچسبانند. برهان. و ابزار جدایش پنبه از آخال. زاد دیگر کَفتن، «کَب» است؛ همان چیز توری گونه لبهدار برای جداکردن چیزی؛ یعنی: «سبد و زنبیل» که به گونه «کَباره» به کار میرود. زاد دیگر کَفتن، «کَن» است؛ «کَنا» یعنی زمینِ مَرز؛ زمینی ساف و سوا شده برای کشت. زاد دیگر کَفتن، «کَل» است، به معنای چیز ساف؛ مانند سر ساف و بی مو. زاد دیگر دیگر کَفتن، «کَو» است؛ یعنی جای ساف و بی درخت و گیاه؛ یعنی «کو+ یر». زاد دیگر کَفتن، «کَد» است، کد نیز یعنی جای ساف و مناسب و جداشده از دیگر جاها ؛ مانند «تخت، خانه و دِه»: «کدخدایی همه غم و هوس است؛ کد رها کن ترا خدای بس است» سنائی. کدخدا یعنی بزرگ جایی ویژهای ؛ مانند کَدبانو و «کد» در لنگه دوم شعر یعنی «تخت» سروری. راد دیگر کَفتن، «کو» است؛ به معنای جای ساف یا سافی کننده. گویا کَو که از کَفتن است یعنی جای کَفی و ساف (میدان) و کُو که از کُفتن است یعنی کوچه تَنگ که به سبب دیوار برآمده و گاه پوشیده بودن بالا، تهیگاهی دهانهدار» است.بنگرید به معناکاوی «کُفتن». عاقل و زیرک را به سبب سافی کردن چیزها، «کُوْ» گویند که خوب و بد را میسواید: «کُوْ نبُوَد آنکه دَن پرستد هرگز؛ دَن که پرستد مگر که جاهل و کُوْدن» ناصرخسرو. دَن یعنی سرخوشی و هوس، کُوْ یعنی عاقل و فرزانه، «کُوْ+ دن» یعنی کُپّهی سرخوشی و بیغمی و بیعاری. و اگر «کود+ ن» باشد، کود یعنی تودهای از چیز کوفته شده (غله کوفته شده یا حتی تودهای از مدفوع انسان یا حیوان). «کو» یعنی سافی و سوا کردن خرمتن کوفته شده ولی «س+ کو» یعنی «کو و کَم و غربال بهینه». سکو چنگالی برای باددادن خرمن کوفته شده و جداکردن بهینه کاه از دانه. ولی سکَ+ کو یعنی جای سخت کوفته و سفت شده که جای امنی برای قرار گرفتن چیزی است. «سک» زاد سختن است و «کو» زاد کَفتن یا زادفت کوفتن است. ولی سکَ+ کو یعنی جای سخت کوفته و سفت شده که جای امنی برای قرار گرفتن چیزی است. «سک» زاد سختن است و «کو» زاد کَفتن یا زادفت کوفتن است.
35. س+ راغ
«راغ»، زاد راختن است و روختن، خویشاوند راختن است. زاد دیگر راختن «راز» است و زادفت آن «را»؛ که با «چه» میشود «چرا؟». چرا، یعنی چه راز و سببی؟ راغ نیز مانند خویش خود؛ یعنی «روغ» (اف+ روغ، فروغ. روز، اف+ روز، فروزان، روشن) دارای «راز» و چراییای است که برای پرندگان و چرندگان و انسان گیرا است. گویا خرمی و «چشمنوازیِ» راغ، راز گیرایی آن است که البته «چ+ راغ» نیز در تاریکی، چشمنوازی میکند: «هر زرد گلی به کف چراغی دارد؛ هر آهوکی چَرا به راغی دارد»[15] منوچهری. «س+ راغ» یعنی راز و گیرایی برتری که کسی را به سویی میکشاند یا «راغ» بهینه که گیرا است. این است فرق «سوی کسی رفتن» و «سراغ کسی رفتن».
36. س+ کج
«کج، کز و کژ»، زادهای «کختن» هستند که به معنای «در هم فرو رفتگی» است (کِز کرده) «س+ کج» یعنی به خوبی کج و در هم رفته شدن: «سکج: مویز را گویند و آن انگوری باشد که در آفتاب یا سایه خشک سازند» دهخدا از برهان، انجمن آرا، اوبهی و جهانگیری: «همچو انگور آبدار بدی؛ نون شدی چون سکج ز پیری خشک» لبیبی.
37. س+ کند+ ر
«کن»، زاد کَفتن است و «کان» اسم مصدر با میانوند «ا» یا از پیوند زادفت «ک» با «ان» جانما است؛ کان یعنی جای کندن (معدن و سنگ معدن) و کن+ ال و کان+ ال نیز یعنی کنده شده و «دُ+ کان» نیز یعنی برتر از کان (مغازه و بازرگانی). «د+ک+ ه» نیز شاید همانند «د+ ک+ ان» باشد. اما «س+ کند» یعنی کندن خوشتراش و بهینه و ساف و کانی و گوهر برتر: «دارایِ، گیتیداوری، خضر سکندرگوهری؛ عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته» خاقانی. یعنی تو «دارا» هستی، همان «دارا» که داور جهان است و تو مانند خضر خوشتراش و بِه گوهر و برگزیده هستی و دادگرتر از اسکندر هستی که او «دارا» را کشته است. این که حافظ هم میگوید: «نه هر که آینه سازد سکندری داند» س+کند+ر یعنی کسی که بهتر و استادانه تر از هر کسی چیزی را میکند و میتراشد. گویا این نخستین بار است که معنای «س+ کند+ ر» شناسایی میشود. فرد سکندر صفت نیز یعنی صفات مهذب و خوشتراش و ستوده دارد.

38. س+ گالیدن
«گالیدن» یعنی در برابر آسیب، با گذر کردن، دور شدن، گریختن یا فریاد زدن، چاره اندیشی کردن. اما «س+ گالیدن» یعنی چارهاندیشی بهینه.[16] گالش نیز به معنای چیزی است که برای «گام» برداشت و گذرکردن به کار میرود. گاله هم یعنی دور؛ در برابر نزدیک. «گاه» هم زاد دیگر گافتن است که به معنای «گذر زمان» است؛ ولی شاید گاه از ریشه گاختن باشد.
39. س+ گر+ مه
«گر»، از ریشه گختن است. «خ» یعنی جنبش و تحرک. از پیوند دژساز «گ» با «خ»، گخ+ تن میآید. گختن یعنی پیوندی نیرومند که توانفرسا است و به «گیر و به هم کشیده شدگی و از جنبش افتادگی میانجامد؛ مانند «گز»یدگی و «گش»نی و «گس»ی (هنگام خوردن خرمالوی خام). گز، گس، گچ و «گش»، زادهای گختن هستند (گچ نیز پس از پیوند با آب، خشک و بی تحرک میشود). «گر» زادبرِ گشتن است. انجام پیوند و ارتباط به گونه «گشتن»، همراه با جنب و جوش و «گر+ م» شدن است. «م» در گرم، پسوند دنبالگی است. «گر»، آنگاه که زاد گشتن باشد، معنایی مانند معنای عموی خود؛ «گز»+ یدن و در هم کشیدگی نیز دارد. «س+ گر+ مه» یعنی در هم کشیدن و گزندگی ابرو با خشم.
40. س+ مج
«مج» زاد «مختن» است. مختن به معنای پیوند خوردن و بر هم افتادن است که ماختن (تنش بُد همه ناز بر ناز بر؛ بر و غبغبش ماز بر ماز بر. فردوسی) بیشینه آن و به معنای شکن و نَوَرر و نَبَرد است. زاد دیگر مختن، «مز» میباشد که به معنای در آمیختن چیزی با زبا و مزه شدن آن است. زاد دیگر مختن «مش» میباشد که یعنی پیوند نیکو با دیگران داشتن (مَش+ ت+ی) و مُش+ ت هم یعنی پیوند انگشتان دست. گویا «مَر» زادبر مَش+ تن است که با پسوند همراهی «د» میشود؛ یعنی پیوند خورده با زن. مرد به معنای پیوند درست با مردم هم هست و به گونه بایدی، در برابر «زن» نیست. «مس» کردن چیزی نیز یعنی پیوند گزاری با آن و مستی نیز یعنی درآمیختگی. س+ مج نیز واژه فارسی و به معنای بسیار پیوند گیرنده و پافشرنده است.
41. س+ مند
«من» از ریشه مفتن است و به معنای داشتن و ارزش است و شگفت این که واحد سنجش سنگینی و نیز سنجه ارزش در «فلسفه اخلاق» نیز هست. «د» نیز پسوند همراهی است. مُشک سیاه گرانبها را «مند» میگویند و داشتن را نیز با «مند» میآورند؛ مانند ارجمند. ازینرو «س+ مند» یعنی خیلی گرانبها. بَها نیز از ریشه بختن (بَه+ ا) است؛ یعنی بهینه و ارزشمند که به معنای «ارزش» و قیمت است و همان «بهاء» عربی نیست. رنگ سمند نیز مانند «مند» (مُشک گرانبها) گاهی سیاه است: «بدان زمان که بر ابطال تیرهگون گردد؛ همه کمیت نماید ز خون سیاهسمند» منجیک. گویا ضمیر «من» نیز از مفتن باشد که در برخی زبانها از «افتن» این ضمیر را میسازند؛ مانند عربی (اَنَ: انا) یا «اَهم» در سانسگریت یا «اگو» در لاتین یا (Io: اییُ) در ایتالیایی یا «آی» در انگلیسی یا (اییا: Ya) در اسپانیایی که همگی از ریشه «افتن» هستند و در شهواژ (ف) با مَفتن یکسانند؛ به جز «اگو» که دگرگونی در آن رخ داده است.
42. س+ وا
«وا» زادفت واختن است. واختن، گونه بیشینه وختن است که «وز» زاد آن است. واز هم یعنی وَزَندگی و رهایی. پر+ واز نیز یعنی رهایی و وَزَندگی بیشینه. س+ وا یعنی چیزی به خوبی از چیز دیگر رها و جدا شود. «و» نیز زادفت «وختن» است و به معنای رهایی و وزش که شاید حرف «و» که نشان جدا بودن دو جمله یا دو چیز است، از ریشه «وختن» باشد؛ شاید هم از ریشه «وفتن» باشد که این گمان، نیرومندتر است.
43. «سَ+ وَل» و «سَو+ ل»
«ول» زاد وفتن است و زادهای دیگر آن «ون، وب، وب و …» است و زادفت آن «و» است. «و» به معنای جدا بودن است. «این و آن» یعنی اینان دو چیز هستند؛ نه یک چیز. گویا «ول+ی» نیز یعنی «جدا شدن چیزی از چیز پیش»؛ مانند: شما خوبید «ولی» این کار شما خوب نیست». س+ ول یعنی سُست و «ول» بیشینه یا سستی همراه با پیوند به چیزی (اگر «س» را از سفتن بدانیم): «سَوَل: سستی و فروهشتگی زیر ناف؛ سستی و فروهشتگی» دهخدا از منتهی الارب و آنندراج.[17]
44. س+ وَن (سو+ ن)
«ون»، زاد وفتن است که زاد دیگر آن «ول» و «وب» است. وفتن یعنی وزش. گویا «وبا» هم به سبب گسترش از راه هوا، از ریشه «وفتن» گرفته باشند: «وبا: مرگ عام که به سبب فساد هوا به هم رسد». آنندراج. وفتن یعنی رها شدن و منتشر شدن (وزش) و اگر هوایی که از نای بر میآید و منتشر میشود، نوای خوبی بسازد، آن را «س+ ون» میگویند: «سون [سَ، سِ، وُ، وَ] مدح، ثنا». دهخدا از برهان و جهانگیری. «گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق؛ چه عجب آن سَوَن توست که از جان برخاست» ابن یمین. اما گمانا که سون از سفتن و به معنای سخن خوشتراش باشد: سَو+ ن.
45. س+ هند
هفتن زادهای هَو، هم، هب، هل، هن و … با زادفت «ه» را میسازد و گویا معنای برآمدگی و برتری را دارد. هو+ا و هم+ا اشاره به بلندی و خوبی دارد و «هن» و «ه» نیز یعنی بلندی. «س+ هن+ د» یعنی بلندی بسیار؛ چنانکه «سه+ی» نیز یعنی بلند و استوار که البته به گمان بیشتر «سهی»، از زاد سختن (سَه) باشد. «هفت» را به خشکی برآمده از آب میگویند و «هف» در عربی، به بلند شدن صدای وزش باد میگویند. (منتهی الارب). «هن+ ر» نیز از ریشه هفتن و به معنای بالاتر و سر بودن در کاری است: «نکوهش رسیدی به هر آهویی؛ ستایش بُد از هر هنر هر سویی» بوشکور. هن+ گفت نیز یعنی ستبر و زیاد. گفتن یعنی گَل هم و با هم بودن و بزرگ شدن و هن گفت یعنی بزرگی زیاد، ولی بهاندازه؛ نه زیادی! هناس هناس نیز از هفتن و ناختن است. «هن» یعنی بالا؛ و «اس» یعنی آختن و بیرون دادن. نفس نفس زدن و هوا بالا دادن. «هن»دانه نیز یعنی دانه درشت و بهاندازه، که گویا از هفتن است: «هندانه: هندوانه، خربزه شامی» دهخدا. شاید «سَه» در سهند و نیز همانند سَهی، از ریشه سختن و زادبر سستن باشد که زاد دیگر سختن، «سک» و «سگ» (حیوان سرسخت، به سخنِ گفتاری، سگ جان) است. معنای همگی اینها، سختی و استواری است؛ پس قوم سکا نیز یعنی قوم سخت و «سَه+ اند» نیز یعنی جای سخت و استوار.
بسیاری از واژگان فارسی که با واژ «س» آغاز میشوند و واژ پس از آن نیز آواده (صدادار) است، «س» آن پیشوندی است؛ مانند «سِ+ تاوه» یعنی تاب و توان یا تاب و روشنی بهینه در رویارویی با چیزی (تدبیر، نیرنگ) یا ستافت: سپیچ و سه تا و پنهان کاری کردن (ستاوه و ستابه)[18] یا س+ یاو+ ش که گویا از ریشه یافتن است.
یادآور میشود که ریشه همه زبانها، همانند همه انسانها، یکی بوده است و زبانهای طبیعی کنونی، همگی گویههای یک زبان بودهاند و نباید میان فارسی و غربی و ترکی و هیچ زبان دیگی ستیز انداخت. اینها همگی خویشاوندند و با هم «صله رحم» و همپیوندی دارند. بر پایه بررسی ما، زبان «عربی» بوده است و به گمان ما، بیشتر شکوفایی زبان در «فارسی» بوده است و فارسی کنونی آمادهترین زبان است و میتوان بر+هزاران (میلیونها)[19] واژه سنجیده را همینک از آن برکشید و برافراشت. اما افسوس که فرهنگستان زبان فارسی چابک نیست و فضای مجازی، گستاخانه زبان فارسی را میدرد!
پانوشتــــــــــــــ
[1]. شاید پنقور نیز در اصل کله پاچه باشد که پاچه به تناسب پنجه، پنقور شده است و در ادامه به کله و بال پرندگان نیز گفته شده است. پنکه نیز گویا به سبب پنج پر بودنش باشد یا گرفتن باد و یا از ریشه فنتن که زادواژ دیگر «ف» پ میباشد و فَن انگلیسی نیز از آن است.
[2]. دهخدا: سپوختن. [سِ، سَ، سُ] از سپوخ، سپوز+ تن) سپوزیدن. پهلوی «سپوختن» از «سپوج »، پازند «سپوژ» (تاخیر، مهلت)، پازند «سپوختن »، ارمنی «سپاژل»، بتعویق انداختن». حاشیه برهان قاطع، چ معین. چیزی را در چیزی به عنف و تعدی و زور فروبردن و برآوردن. برهان و جهانگیری. چیزی را به جایی خلانیدن. آنندراج و انجمن آرا. درفشردن. اوبهی: «نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت؛ نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت. فردوسی [امامی: در اینجا نیز به معنای جلو بردن است]. وام سپوختن؛ مماطله کردن در پرداخت وام، لِقَولِه علیه السلام: مطلُ الغَنیِّ ظلمٌ؛ گفت وام سپوختن مرد توانگر ظلم باشد. تفسیر ابوالفتوح».
[3]. گمان کمتر این که «ستون» از استن (است+ ون) باشد. شاید هم از زادفت توشتن (از ریشه توختن) باشد: تو+ نِ همراهی باشد: تو+ ن که در این جا نیز س+ تون یعنی انباشت بهینه چیزی.
[4]. دهخدا: «وحشت و رمیدن و تولیدن؛ یعنی به طرفی رفتن و دور شدن باشد» برهان. «رم آمده و توریدن به معنی رمیدن بود و آن را تولیدن نیز گویند» فرهنگ جهانگیری. «شورش و وحشت؛ توریدن» فرهنگ رشیدی. در مازندران به معنی خشمگین و عبوس و در تهران، وحشی، متوحش، ناآموخته» یادداشت به خط دهخدا. «حاشیه برهان چ معین» پنداشته است که تور یعنی: «دلاور و دلیر؛ ولی چون تورانیان دشمن ایران بودهاند بعدها از این کلمه معنی دیوانه و وحشی اراده کردهاند. چنانکه در لهجه کردی و گیلکی به همین معنی استعمال میشود». «دیوانه در لهجه کردی و گیلکی» یسنا، ص 53، اما باید گفت که «تور» یعنی توپیدن و توفنده به درون چیزی رفتن که هم با پهلوانی میسازد و هم با رمندگی و گریز و هم با وحشیگری و درندگی.
[5]. «وَه» زادبرِ «وستن» است با معنایی مانند بستن و پیوستن که با دُژساز «ت» میشود «تَوَه» یعنی تباه. ستوه هر چند که در خوانش با سَتَوَه نمیسازد اما در معنا با آن سازگار است؛ یعنی بسیار تباه و ناتوان. شاید «سَ+ تَ+ وَه» آسخوانی شده باشد.
[6]. توختن یعنی «بهجا آوردن سزای هر چیزی» که بهروال، با به دست آوردن چیزهای متناسب با نیاز انسان همراه است و میتوان آن را گزاردن یا اندوختن دانست.
[7]. شاید از این رو است که «توه» را به معنای «زوج و جفت» و نیز «پرده» نامیدهاند؛ زیرا تنعم و عافیتطلبی بیشینه، با بسترزدگی و پردهنشینی میسازد. البته توس به معنای زمین سخت (توس: زمین صلب و سخت. ناظم الاطباء) نیز آمده است که فعل آن سرسختی است و به ستوه آوردن کسی یعنی او را به جای سخت بردن که لازمه معنای آن، درماندگی است. این معنا با واژه توسن یعنی اسب سرسخت سرکش نیز سازگار است. اسبی که توز و توزش بسیار دارد، توسن میشود. تو+ سن شاید هم از «توفتن» و «سفتن» باشد.
[8]. «آس» از پیشوند دژساز «آ» با زادفت «س» (از سفت یا از سخت) آمده است. یعنی همان آس+ان و ضد سفت یا ضد سخت. البته «آس» در آسیاب، شاید از ریشه آختن و ورزادبر (مصدر فرزندی) آستن است؛ که «آه+ ن» نیز از آن میآید؛ یعنی سخت و کوبنده و به گمان بیشتر از «آ+ س+ یافتن» باشد؛ یعنی جایی برای به دست آوردن چیز «آ+ س» شده؛ یعنی چیزی که سخت بوده (س: سخت) و «آ»سخت، یعنی نرم شده است. زادهای یافتن هم «یاب» و … است و زادفت آن «یا» است. «آ+س» و «پاس» شدن نیز یعنی نرم و پخش شدن. «پاس» برادر پاش و هر دو، زاد «پاختن» هستند.
[9]. «ز پیشانی هر یک از مرد و زن؛ سَرَونی است بر رسته چون کرگدن. نظامی». کپل را نیز گویا به سبب برآمگی بهینه اش، «سَرَو» گویند: «گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته؛ اینک آن فربه سَرَونش و آنک آن لاغر میان» عنصری.
[10]. «سرف [سَ رَ؛ سُ رُ]؛ درد گلو و سینه که بسبب سرفه کردن بهم رسیده باشد.» برهان و شرفنامه. سرفه نیز همان رفتن بهینه چیزهای گلوگیر است. عمید نیز سرف را به معنای زیاده روی میگیرد که با «س+ رو» جور در میآید و نیز سَرُفت که شاید رُفتن بیشینه و انباشتن آن چیز باشد.
[11]. در زبان گفتاری میگویند این نوشیدنی «روننده» است؛ یعنی شکم را میروبد و باز میکند.
[12]. گویا سببیت آن، روفتن و از میان بردن چیزی باشد؛ نه هر سببیتی.
[13]. «هیچ راحت مینبینم در سرود و رود تو؛ جز که از فریاد و زخمت خلق را کاتوره خاست» رودکی. کافتن (کات+ ور) یعنی به سر خوردن چیزی و گیجی و سرگردانی.
[14]. زوبین: نیزه کوچک دو سر با مدیریت پذیری بالا در جنگ؛ چیزی شبیه شمشیر دو سر (ذوالفقار که میتوان شمشیر یا نیزه را با آن گیر انداخت مدیریت کرد؛ شبیه چنگال برای مدیریت خوردن برخی خوراک ها. «از عهد و وفا، زه و کمان ساز؛ وز فکرت و هوش، تیر و زوبین» ناصرخسرو.
[15]. «تا همه مجلس از فروغ چراغ؛ گشت چون روی دلبران روشن» رودکی. گمانا که راغ و چراغ و فروغ خویشاوند هستند و در همگی چشم نوازی هست.
[16]. شاید «گام» نیز زاد گافتن و در معنای چاره سازی با دور شدن باشد. گاو نیز زاد دیگر گافتن است. شاید پیوند میان «گاو و گال (دور) به روایتی که میگوید گاو پس از ماجرای خدایی گوساله بنی اسرائیل سر به زیر بود، مربوط باشد؟!؟
[17]. اما واژه «سَو» زاد سفتن است که زاد دیگر آن «سب» و «سم» میباشد. سفتن یعنی تماس نیرومندی که سبب شیار یا زخم و سوراخ کردن چیزی میشود. لذا سم نیز یعنی چیزی که تماس سختی با زمین میگیرد و بر آن اثر میگذارد: «سم میش و بز و گوسفند و جز آن». ناظم الاطباء. (سَم نیز میتواند از ریشه فارسی به معنای چیزی باشد که در تن نفوذ میکند و بر آن اثر میگذارد) و «سَوَل نیز نام ناخن پای شتر است».دهخدا از برهان و ناظم الاطباء. «سَبَل» نیز به همین معنا است. فرهنگ رشیدی. به این معنا شاید سولان (سبلان) یعنی پای بر زمین فشرده؛ از آن رو که سبلان، سر در آسمان دارد؛ پای بر زمین سودن آن، معنادار است. در این حال «ل» در سول و سبل، پسوند همراهی است.
[18]. شاید سه تار نیز «ستار» باشد یعنی تارهای بهینه؛ نه این که شماره 3 در سه تار، تعیین کننده نام باشد. گی+ تار هم شاید از گیختن تار یعنی تارهای برانگیزاننده باشد. «س+ تام» یعنی بِه تافته و بِه ساخته. «ستاه» نیز یعنی بِه تافت و بِه ساخت؛ مانند نقره یا هر چیز دیگری. «س+ تاو+ اند:ستاوند» یعنی بِه تافت و بِه ساخت (ایوان بلند یا بالاخانه) و دهها واژه دیگر.
[19]. برهزار: میلیون، زبرهزار: میلیارد، فرهزار (با 12 صفر)، سرهزار (با 15 صفر) ابرهزار (با 18 صفر) و … .