«ب» زادفت (زاداُفت: بُن مضارع مُرخّم) بختن یا زادفت ورزادبرهای آن (مصدرهای فرزندی آن؛ مانند بزتن، بستن، بشتن، بچتن و …) است و «بِه» و «بَه» زاد ورزادبر بس+ تن از ریشه بختن است. گویا همین زادُفت، پیشوندی با معنای «بهینه» میسازد و اینک این گمان را در نمونههای میآزماییم که هدف اصلی ما، معناکاوی هسته واژه نیست، اما به آن نیز پرداخته شده است.
1. ب+ ب، ب+ بک، ب+ به
«ب» نخست در سه واژه بالا، پیشوندی است. «ب» دوم در واژه «بب» زادفت بختن و هسته واژه است. معنای بب نیز «خیلی بهینه» است که بر فرزند تطبیق میشود. چنانکه خود «بچ+ه» نیز از هسته بچ (زادفت بختن) و «ه» درست شده است و به معنای «بخت و نیکویی». «ب+ بک» نیز به معنای بهینهبخت یا همان بچه نیک است. «بک» میتواند زاد بختن باشد، یا این که زادفت بختن (ب) با «ک» تحبیب باشد؛ یعنی بخت نیک و دوست داشتنی (ناز). «ب+ به» نیز یعنی بهینبختی که هم پیشوند و هم هسته واژه، از ریشه بختن است. اگر «ه» آن را خوانا بدانیم، ریشه هسته این واژه، «بستن» است. این واژه نیز به بچه کوچک و گویا درشت و بربسته گفته میشود. ببه (ببهای) گویا به بچه گوسفند و نیز به گونه «ب+ره» که هسته واژه «ب» است (آهوبره)[1] حتی میوه درخت نیز گفته شود «ب+ ر» یعنی بَر که میتواند از ریشه بختن با «ر» همراهی باشد. شاید پپه نیز دگرخوانی همان ببه باشد. پس از سخواژ این واژه دیدم که دهخدا چنین میگوید: «طفل خرد. عزیز. طفل شیرخوار». و از ناظم الاطباء گزارش کرده است که «ببک» یعنی «بچه. فرزند» ناظم الاطباء. و درباره «بب» نیز گفته است «کودک فربه» ناظم الاطباء، آنندراج. یا «نامی که به طفل بسیار کوچک دهند» از فرهنگ دزی، 1: 49. خدا را سپاس.
2. ب+ با
«با» زادفت «بافتن» یا زادفت ریشه «باختن» است. و «ب+ با» یعنی بافته بهینه؛ که میتواند حصیر بافته شده یا چوب در هم کلاف و بافته شده برای در خانه باشد؛ دهخدا: «بَبا؛ در خانه. در سرا» آنندراج، ناظم الاطباء، انجمن آرای ناصری، برهان قاطع. «در؛ که به عربی باب گویند» فرهنگ ضیاء. البته باب در سخواژ فارسی، زادِ بافتن است. «ببا روزگاری برآید برین؛ کنم پیش هر کس هزار آفرین» ابوشکور. یعنی ای کاش روزگار خوش بافت (خوش تقدیر) و نیکفال پیش آید. شاید در این جا «با» کوتاهه باید باشد که از «باش» باشد.
3. ب+ بسودن
سود، زاد سوفتن است. سوفتن یعنی چیزی را به چیز دیگری کشیدن که سبب درست شدن «سوده» میشود و همین سوده، «سود»[2] ما از این کار است و سود نیز به امید و کامیابی (سوب) میانجامد و «سور» و شادی در پی خواهد داشت. با سوفتن یک جای ناهموار، «سو» و «سون»ی را برای رفتن آشکار شده، «سوسو» میزند. با سوفتن و «سور»اخ (سول+اخ) کردن، میتوان چندین جا را با کمک «سُوم» به هم پیوند داد. سوفتن، گاهی شیار و شکاف و ناوهای (سول) میسازد که حتی میتوان با آن «سوت» زد و گاهی نیز سبب ریش و «سوته» شدن دل میشود. ریش و شیار زدن زمین نیز به بیرون آمدن آب میانجامد که خوارزمیان به آن «سوپ» میگفتند؛ چنان که ترکان این سوده حیاتی را «سو» مینامند. البته سوفتن گاه سبب درگیری و گرفتگی و درد (قولنج) بافتها میشود.
ب+ سودن یعنی به نیکی سودن و ببسودن یعنی سودن بیشینه تر: «کمندی بدان کنگُره در ببست؛ گره زد برو چند و ببسود دست» فردوسی. در اینجا هم بستن خیلی سخت بوده است (ب+ بست) و هم این که «چندین» گره بر آن زده است و هم این که با احتیاط بالا، به خوبی خوب، دست بر آن کشیده است تا محکم باشد.
4. ب+ پا
«پا» زادفت پاختن است، زاد دیگر پاختن نیز «پاس» است (بررسی شده در سخواژ شهواژ خ). پاییدن نیز مصدر جعلی از «پا» است. ب+ پا (هنگامیکه فعل امر نباشد) یعنی خوب پاییدن و پاس دادن.
5. ب+ پر، ب+ رو و بتاز و دیگر
«بپر» در زبان گفتاری به معنای پرندهای که خیلی خوب میپرد و به همین شیوه فعلهای دیگر مانند «برو»؛ این اسب خیلی برو و بتاز است.

6. ب+ جشک: ب+ چشک، ب+ زشک (پ+ زشک)
«ز، ج، چ و …» واژزادهای «خ» هستند و همگی برخی سویههای مشترک معنایی را در بر دارند. ریشه واژگان بالا «چختن» یا «جختن» است. چختن یعنی تحرک سخت و ستیزا که به «خش» انداختن و «زخ+ م» میانجامد؛ چنان که با «چخ»ماق، آتش میافروزند. هر سه واژه «خش، زخ، چخ و نیز چش، جز، جس، چس و دیگر، از یک خاندان هستند. چش+ م نیز تحرک دقیق و قوی برای دیدن است. ب+ چشک یعنی بهترین چش+ م ورزی (معاینه) برای ستیز با بیماری و زخم کردن و بریدن بایسته و «جش» و «جُز» (جدا کردن) بیماری از بیمار و شکوفا کردن (جست و چست) بهبودی کسی. برادرزاد چش، چس است؛ همان که با «ت» نمونهساز، میشود «چست» و چالاک. اسم مصدر مرکب آن میشود «چُسفیل»؛ از ریشه چستن (معنایی شبیه جَستن) و فیفتن (بنگرید سخواژ شهواژ ف) در معنای پُفکردگی و بزرگ و پُر شدن چیزی. چسفیل یعنی برجهیده و شکفتگی و بزرگ شدن ذرت. پسوند «ک» در خاندان شهواژ «خ» زیاد است.[3] ب+ چشک یعنی بهینه چشمگزاری (معاینه) میکند، بهینه با بیماری میستیزد و سلامت را بهینه میشکوفاید.
7. ب+ جم
جم از ریشه جفتن و به معنای در کنار هم بودن است. بجم یعنی در کنار هم بودن بهینه. دهخدا: «بَجَم: … انتظام حال و کار؛ و شعری از شاکر بخاری بشاهد نقل شده اما کلمه «ب+ چم» است و چم معنی رونق دارد و بچم یعنی بارونق». معنای درست چم، راست بودن است که در پیشوندکاوی چم آمد. البته چم و جم معنای نزدیکی دارند که با «جمع» عربی هم معنا است. گمانا که دهخدا خطا کرده و فرهنگ شعوری درست گفته است.
8. بَ+ جَک
گویا همان ب+ چک است و چک یعنی قباله و بچک یعنی قباله خوب یا محکم یا … .[4]
9. ب+ چک
چک، زاد چختن و به معنای حرکت سخت میباشد که اثر آن زخم کردن و بریدن است؛ چنانکه در واژه بچشک نیز به آن اشاره شد. بنگرید: «سخواژ شهواژ خ». «بَچَک، هر آلت بُرنده» دهخدا از ناظم الاطباء. «من خلیلم تو پسر پیش بچک؛ سر بنِه إنّی أرانی أذبَحُک». مولوی.
10. بَ+ جَس
«جس» زاد جهتن است که با «ت» نمونهساز، جس+ ت میشود. ب+ جست یعنی جست بهینه.[5]
11. ب+ زه
«زه» زادبر زستن از ریشه زختن است. معنای «زخ+ م» یعنی خراشیدن که «زش+ ت» است و به «زج+ ر» میانجامد. ورزادبر «زستن»، زادبر «زه» که با «ب» میشود «بزه». زادفت زختن نیز «ز» است که پیشوند دژگون است؛ مانند: «زدودن». ب+ زه: بزه یعنی زخم و خراش یک چیز (هنجار) که زشت و زجرآور نیز هست.
12. بَ+ ساک
«ساک» زاد ساختن است که به معنای بازسازی روح در تن دیگر (تناسخ) نیز هست. ساک یا ساس[6] (که آن هم زاد ساختن است) به قوم سکایی هم میگفتند که شاید به سبب «سار»بانی و شبانی آنان بوده باشد. در فرانسوی هم به ساختهای مانند چمدان گفته «ساک» میگویند. ب+ ساک یعنی بِهساخت. «بَساک، تاجی را گویند که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مُورد [بوتهای سبز] سازند و پادشاهان و بزرگان، [در] روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی بر سر گذارند» دهخدا از برهان و فرهنگ نظام.
13. ب+ سیج
«سیج» و «سیچ»، زاد سختن است که با ساختن و سخت شدن هم خانواده است. «بَـِسیج. بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر» دهخدا از برهان. ب+ سیج یعنی بِهساخت و بِهآمادگی.
14. بَ+ شَل
«شل» زاد شفتن است و به معنای چفت و سفت و شفته شدن چیزی است. شل شدن به از میان رفتن انعطاف و نرمی بایسته برای رفتن میانجامد. چیزی که در پیوندش با چیزهای دیگر، به یک سو کشیده میشود و از آن سو شَل و سفت میشود از سوی دیگر شُل و رها میشود. بَ+ شَل یعنی درآویختن و به هم چسبیدن بیشینه. «… گرفت و گیر باشد؛ یعنی دو چیز که برهم چسبند و درهم آویزند» دهخدا از برهان.
15. بَ+ شَن و بَشن
«شَن» زاد شفتن و به معنای در هم پیوستن و سفت و چفت و به هم پیوستگی «شیفتگی» است و «شِن» نیز یعنی ریگهای در هم سفت شد. بَ+ شَن یعنی در هم پیوندی و چفت و بست بهینه؛ مانند تن انسان. اما «بَشن» گویا از بختن باشد که زاد دیگر آن «بس» و «بَز+ م» است. بستن نیز ورزادبر «بس» است؛ یعنی تحرک و هستی یافتن بس و بهینه. بش بهزاد (بهترین فرزند) بختن است و «ن»، پسوند همراهی آن است. بشن یعنی تحرک و برآمدگی بهینه و فرخنده که به بلندا و قامت، نمونه آن است نه معنای آن و کاربرد بشن بر بلندای قامت، مناسب مقام «بز+ م» و خوش«بخ»تی است و ریشه «بخ» عربی و بخت (شادی) فارسی یکی است. در گویش میبدی میگویند بَشنت شم؛ یعنی قد و بالات بِشَم: «وه که برخی ز پای تا سر او؛ بشن و بالای چون صنوبر او» انوری. بس+ ت نیز شبیه بش، به چیزی مناسب مقام بزم و شادی و نیکی گفته میشود؛ شاید «بست»های حرمها نیز در اصل از ریشه «بختن» باشد.
16. ب+ غل
غل از ریشه غفتن و همخانواده گفتن و به معنای به هم پیوستن است؛ مانند گَل چیزی بند بودن؛ یا گله که یعنی گَلِ هم بودن گوسفندان. غل نیز یعنی گل هم کردن که در عربی هم غُلّ به معنای بستن دست است. غِل هم مانند گِل یعنی به هم چسبیدن و چیزی گَل چیز دیگر کردن. ب+ غل یعنی جایی که دست، گَل تن میپیوندد یا جایی که انسان چیزی را که بر میدارد، در آن سجاف، گَل خویش میگیرد. از این رو «گَلِ هم شدن بهینه» را «ب+غل» یا ب+گَل کردن میگویند: مادری کودکش بغل میکرد!
17. بَ+ غند
«غند» از ریشه غفتن و گفتن[7] است. یعنی به هم آمدن. غن و گن زادُفت غفتن و گفتن هستند؛ که با پسوند همراهی «د» میشوند «گُند و غُند» چُ+ غند+ ر هم میشود چغندر یعنی گُنده. فر+ غند نیز یعنی چیز به هم پیوسته (بزرگ شده) و عشقه را نیز به این که سفت گَلِ درخت میچسبد، «فر+ غند» میگویند. «غُن+ چه» نیز یعنی چیز گنبدی کوچک. گنده هم یعنی به هم آمده و جمع شده. گُند به سپاه میگفتند که سربازان جمع شدهاند که در عربی «جُند» شده است. اما گندیدن یعنی در پی پیوند با چیزی در هم وارفتگی درست شود. بَ+ غند یعنی به خوبی چیزهایی به هم پیوسته باشند. مانند رودخانه که از گرد هم آمدن جویبارها درست میشود یا کفش که از گردآوردن چرمهای درست شود. «بغند: رودخانه» دهخدا از ناظم الاطباء. قند (گند و کند) نیز به معنای به هم آوردن و گنده کردن شکرها باشد: «شکر به قالب ریخته و سخت و کلوخ شده» دهخدا از هرمزدنامه. گویا به سبب بزرگشدگی که نتیجه گفتن و گَل و گنِ هم شدن است، به اندامی از تن مرد نیز «گند» گویند. گویا گُن+ بد نیز از گندگی و بَفتن (بد) باشد؛ معنایی چونان دارای بافت بزرگ.
18. ب+ گَه
«گه» از ریشه گختن و ورزادبر گستن است. گختن یعنی گرفتگی و در هم جفت شدن (بنگرید: سخواژ شهواژ خ) به معنای بخشی از زمان که از یک جهت به هم پیوسته است. ب+ گه یعنی بهترین زمان، زمان بهینه.
19. بَ+ گَند
«گند» زاد گفتن است و به معنای به هم پیوستن و به هم آوردن است. بَ+ گَند یعنی به هم آوردن بهینه چیزهایی؛ مانند: آشیان پرنده که چوبها را به نیکویی به هم میآورند.
20. بِ+ گدَه
گِده به معنای زبانه کلید است که سبب باز کردن چیزی (قفل) میشود. بِ+ گده به معنای کارد پهن (ساطور) است؛ شاید از آن رو که چیزها را باز و شکافته میکند.
21. ب+ لاش
لاش از ریشه لاختن و به معنای به هم چسبیدن است. برخی از زادهای دیگر آن، لاز، لاس و لاک و لاگ است که همگی معنای پیوستن (لاگ انگلیسی)، در هم چسبیدن (لاسیدن، لاستیک) و حتی در هم سخت شدن؛ مانند لاکپشت و لاک انگلیسی (قفل ) دارند. روزی که داشتم معنای لاختن را از روی آواکاوی آن کشف میکردم، به همسرم گفتم که «لازانیا» واژه فارسی است. ایشان خندید؛ اما پس از بررسی واژه نامه ایتالیایی، شگفت زده گفت: آری خوراک لازانیا در اصل، ایرانی بوده است! «لاشه» را از آن رو که هنوز متلاشی نشده و به هم پیوسته است، لاشه میگویند. ب+ لاش یعنی به هم پیوستگی بهینه و نیز بلاژ: «بدین رزمگاه اندر، امشب مباش؛ همان! تا شود گنج و لشکر بلاش» فردوسی. یعنی برای از هم نپاشیدن گنج و لشکر (عُدّه و عِدّه) چنین نکن و بگذار اینها «بلاش» بمانند. «جدا خوانش هر روز دادی بلاش؛ یکی ابر بُد ویژه، دینارپاش» گرشاسب نامه. یعنی هر روز خاقان یَغِر (یغر نام آن شاه بوده و خاقان نام عموم شاههان چین و ترکستان) به وی به گونه پیوسته (بلاش) و بی استثناء برایش خوان (سفره) میگسترد.
22. ب+ لو و بلوچ
لوچ از ریشه لوختن است که بیشتر زادهای آن در معنای از جای خود بیرون بودن دارد؛ مانند خود «لوچ و لوج» یعنی کج بین یا «لوس و لوز» یعنی نیرنگ یا «لوش» یعنی لجن یا «لوغ» یعنی بیرون کردن از جای خود و دیگر. «بلو» نیز گویا از پیشوند «ب» با زادفت «لو» درست شده باشد که در گویش مازنی به معنای کجبیل است. گمانا که ب+ لوچ به معنای بهینه شدن یک چیز لوچ باشد؛ مثلا اگر لوچ یک قوم از شَه+ر در رفته بوده باشد، بلوچ یعنی شهر گزیده. چنان که پیشتر گفته شد، شاه و شه از شاستن یعنی هستی برگزیده و بهینه (معادل واژه مصطفی و جایگاه امام در عربی) است؛ که «شه+ر» نیز یعنی جای همراه با شاه (امام). برابر شاه و شهر در زبان عربی «دیّان» و «مدینه» (مدینه از ریشه دَین است؛ نه ریشه مدن) میشود. تمدن نیز مصدر جعلی از مدینه است که به معنای با دیان (امام) بودن و شه+ری نیز یعنی با شاه (امام) بودن. گویا لوچ یعنی خروج از شهر و تمدن (امامگریزی، همانند خوارج) و بلوچ یعنی بازگشت به تمدن و شهر و امامورزی.
پانوشتـــــــــ
[1]. «سوم روز خوان را به مرغ و بره؛ بیاراستش گونه گون یکسره» فردوسی.
[2]. سُودا یعنی سودآور؛ گاهی «او» به اُو تبدیل می شود، مانند کوهان، سوهان و … . داد و ستد را از این رو سودا گویند ولی سَودا گویا واژه عربی است؛ الدم، الصفراء، السوداء، البَلغم.
[3]. مانند پزش+ ک، خش+ ک، بش+ ک (خوشی و غمزه)، پُش+ ک (از پختن به معنی پشکل) پَش+ ک (در بزرگی و ورآمدگی، رقابت کردن)، کش+ ک، اشک، لَش+ ک (داردوست، عشقه از لختن) که به خواست خدا بررسی خواهد شد.
[4]. دهخدا: «بَجَک. این کلمه را ابوریحان در التفهیم آورده است و آنجا قباله معنی میدهد».
[5]. جس یعنی برآمدن. حتی جستن (جویش) نیز یعنی برآمدن در پی چیزی. جَستن نیز روشن است. اما ممکن است که «جس» به معنای زاد «جُز» نزدیک شده باشد که استثناء و جدا کردن را میرساند. یا این که جس، حاصل مصدر چختن و به معنای نرم شده از چک و چکش باشد. «بَجَس: نرمی، سستی» دهخدا از ناظم الاطباء و آنندراج. «نرمه بینی و آن پره بینی است» دهخدا از ناظم الاطباء، آنندراج، برهان.
[6]. ورزاد (مصدر اصلی) «ساختن»، زادهای ساز، ساس و ساش را میدهد. ورزادبر (مصدر فرزندی) «ساشتن»، زاد «سار» را میدهد. سار یعنی درهم پیوسته؛ مانند «گَل+ه» که جانداران بههم بسته و وابسته هستند. شبان (زادفت شفتن (ش)+ بان) نیز از ریشه شفتن ( و خانواده چفتن، سفت و شیفتن) است و به معنای به هم پیوسته و در هم شیفت+ ه (وابسته) است. ساربان یعنی همان گلهبان و ش+ بان. شگرفا که بسیاری از پیامبران برای ورود به جامعهسازی، در آغاز ساربان و شبان بودهاند. سپس ساربان معنای امیر قافله به خود گرفته است. سار فرزند ساشتن است و عموی سار، زاد دیگر ساختن یعنی «ساس» میشود؛ ازینرو، ساس+ ان یعنی ساربان و شبان که ساز+ مان همبستگی و محور پیوستگی یک گروه است. در عربی شبان (چُبان و چوبان) را راعی مینامند. گاه از ادبیات «راعی و رعیت» برای «والی و مردم» نیز به کار میرود. «ساس» در عربی به معنای اصل و هدفگیری اصل چیزی است؛ که میتواند همان معنای سازه و ساخ و سخ در فارسی باشد. دهخدا در زیر واژه «ساس» میآورد که: «در سنسکریت سار به معنای عمده و قوی و اعلی است و تبدیل «ر» به «س» بسیار است». قاعده این به ظاهر تبدیل را در نسبت عمو و برادر زاده (برادری ساس و ساش و فرزندی سار برای ساش) بیان کردیم. کسی که «ساس» و محور یک مجموعه است، باید «پاکیزه» باشد (إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً. احزاب، 33) و «لطیف» بودن نیز معنای ساس نیست؛ بلکه لازمه آن است؛ زیرا کسی که میخواهد محور مردم باشد، باید قلبش مهربان باشد (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ ۖ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ. آل عمران، 159). چون ساسها انسانهای شریفی بودهاند و چونان پیامبران چوپانی میکردند و دنیا گریز و عابد و ملازم پرستشگاه بودند، «سا»، کمی معنای پرستشگر و خادم پرستشگاه و زاهد به خود گرفته است. مردم نیز چیزی نذر آنان میکردند که حاجتشان روا شود. کمکم گروهی با تنبلی و بهرهکشی از این جایگاه، سربار مردم و گدا شدهاند؛ نه این که معنای «ساس» گدایی باشد. ساس یعنی سخت کننده و سازمان دهنده میان افراد یا گله حیوانات. ساس+ ان نیز یعنی شبان و راعی و سازمان دهنده و امیر. در عربی نیز ساسة العباد یعنی محور و محور سازمان اجتماعی. شاید جریان ساسانیان نیز در اصل یک رسالت الهی بوده است که دچار انحراف و گمراهی شده است؛ چنان که اسلام به امویان و عباسیان ستمگر کشیده شد.
[7]. واژزادهای «خ» همگی معنایی خویشاوندانه دارند؛ «خ: ز، س، ش، ژ، ج، چ، ک، گ، غ، ق».